دلنوشته و شعر
زندگی با یاد خدا خیلی آسونه
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
تنهایی بهتر از با تو بودنه
دردودل
خاطرات تلخ و شیرین
بزرگترین وبلاگ سرگرمی وخنده
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته و شعر و آدرس nasimekhamosh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 8
بازدید کل : 38492
تعداد مطالب : 107
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
n.darvishi
milad.s

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 21:51 :: نويسنده : n.darvishi

 

دنیا...

 

خیلی خوشگل بود...
یه دختر خیلی ناز و بور..با چشمای آبی و گیرا!! حدودا 7 یا 8 ساله!!
تنها ی گوشه ی پارک ایستاده بود و گریه میکرد...درست مثه ابر بهار...
کنجکاو شدم ک بدونم دلیل گریه هاش چیه...رفتم پیشش.
من: سلام خوشگل خانوم...خوبی عزیزم؟؟ اسمت چیه؟؟
نگام کرد...ی لحظه گریش قطع شد!! گفت : اسمم دنیاس!!
من: چ اسم قشنگی...حالا دنیا جونم چرا گریه میکنی گلم؟؟
دنیا: دوس داری جای من باشی؟!؟؟
"از سوالش تعجب کردم..خیلی بی مقدمه بود!! چرا این سوالو پرسید؟؟؟ "
من: چرا که نه عزیزم!! کیه ک دلش نخواد جای دختر خوشگل ونازی مثه تو باشه؟؟
دنبا: پس حاضری ب جای من زندگی کنی؟؟میای جاهامونو عوض کنیم؟؟؟
"بازم منظورشو نفهمیدم!! حرفاشو پای شیطنت های بچگونه گذاشتم و با خنده گفتم:"
آره ... از خدامه!!!!
دنیا : قول دایا!!! زیر قولت نزنی!!!!
من: چشم حتما عزیز دلم...
"چند دقیقه ای بود ک دیگه گریه نمیکرد, انگاری خیالش از بابت همه چی راحت شده بود!!
درست مثه بچه ای ک از باباش میخواد براش ی عروسک بگیره و باباش بهش قول میده ک اون کارو انجام بده!!"
ی دفعه رنگش مثه گچ شد!! چشاش پر خون...با حالت التماس نگام کرد...نگاش کردم ک گفت:
مامانم میگه من سرطان دارم...اما دیگه خیالم راحته چون جامو با تویی ک سالمی عوض کردم!!!!
دنیااااااااااا رو سرم خراب شد!!
حالش بد شد...خون دماغ شد... بیهوش شد و ...رفت!!!!!!!!
حالا من موندم و ی کابوس..کابوسی ک داره نابودم میکنه...کابوس دنیا!!!!
.
.
.
.
.
.
.
این داستان کاملا واقعیه و روز جمعه تو ی پارک اتفاق افتاد!!
بعد از اینکه دنیا حالش بد شد آمبولانس اومد و بعد هم پدر و مادرش...
گویا اون روز دنیا ب همراه خاله اش ب پارک اومد بوده و وقتی ک میبینه ب خاطر ضعف بدنی ای ک داشته نمیتونه با دوستاش بازی کنه میاد ی گوشه و شروع ب گریه کردن میکنه...
اون طفل معصوم ک توی این دنیا زندگی نکرد...
واسش ی زندگی خوب رو توی اون دنیا آرزو کنید...

 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 21:48 :: نويسنده : n.darvishi

 

آخر عاقبت دختر بازی (آخر خنده)

 

برسونمت خانم خوشگله؟

داشتم از باشگاه برمی گشتم , یه دختر خوشگل بغل خیابون وایساده بود, هی بوق زدم براش , گفتم برسونمت خانوم خوشگله, هر چی گفتیم محل سگم بمون نذاشت, منم از سر ضایگی سرم و کردم بیرون گفتم حالا خوبه مالی هم نیستی , ۱۰ تا بهتر از تو رو دارم دم دست
رفتم آرایشگاه که قرار بود عصر بریم واسه داداشم خواستگاری یکی از همکاراش, تا رفتیم تو دیدم دختره خواهر همکار داداشمه, حالا هی مامان من بهم میگه خواهرشم خیلی خوشگله, بگیرمش واسه تو علی, به اونام میگه پسرای من یکی از یکی پاک تر هزار ماشالا, خواهره هم هی میگفت بعله بعله, معرف حضور هستن …

—-
عاقبت دختر بازی در پارک

تو پارک یه دختر خوشگل یه کم اونورتر رو نیمکت نشسته بود
منم همش حواسم به اون بود, تا نگاش به من میوفتاد روشو بر می گردوند
دیدم اصلا محل نمیده بی خیال شده بودم و رومو برگردوندم, بعد چند دقیقه برگشتم دیدم نیست ولی کیفش رو نیمکت جا مونده, من گفتم دیگه چنین فرصتی برای مخ زدن گیر نمیاد، پا شدم ورداشتم کیفشو اینور و انور دوییدم ببینم کجا رفته , یهو دیدم ۱۰ تا مامور دورمو گرفتم میگن
” بخواب زمین, اینجا محاصره است , هیجا نمی تونی بری”
یکشون اومد طرفم میگه بچه کجاست ؟ به نفع خودته همکاری کنی
بعد کلی داد بیداد فهمیدم دختره با آدم رباها قرار داشته, کیف پر از پول و گذاشته رو نیمکت اونا بیان وردارن .

 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 21:38 :: نويسنده : n.darvishi

تو ۱۰ سالگی : " ولم کنین "

تو ۱۶ سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"

تو ۱۸ سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون"

تو ۲۵ سالگی : " حق با شما بود"

تو ۳۰ سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم "

تو ۵۰ سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"

تو ۷۰ هفتاد سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...!

بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم

 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : n.darvishi

 

 

 

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه :(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)). رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار. رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!!

 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 21:26 :: نويسنده : n.darvishi

 

حرف دلم

شايد ندونين چقدر سخته :



روبروت کسي ايستـاده که با جون و دل دوسش داري



با اينکه به خاطر نجـابت اون و به حرمت عشـق حتي يه بار سيـر بهش نگاه



نکردي ولي چشمـاي خسته تو ، توي چشماي نازنينش ميفته



توي يلداي چشمـاي سياهش غرق ميشي .



اونو با تموم وجود ميخواي و اون نميدونه.



حتي خودتم نميدوني اين احسـاس از کجا اومد



چي شد که اين شد فقط ميدوني که اين احساس با بقيه فرق داره .



جرات ابراز احسـاس و دارم اما از جفاي زمونه و مردمش ميترسم.



از اينکه شايد خــداي عـاشقـا يه گوشه نظري هم به من داشته باشه و بتونم



اونو هم مثل خودم شيدا کنم تا منتـظرم بمونه ولي اگه فرداهـاي نامهربونی



روزگار ، يقه هر دوتامونو بگيره و انتـظار بسر نرسه و فراق نصيبمون بشه



اونوقته که اونم به خـاطر خودخواهي من به پـاي من ميسوزه.



پس نگاهمو آروم از نگاهش ميدزدم و اونو به خــدا ميسپـارم.



دلـمو با خـاطرات کوتاه و شيرين اون خوش و آروم ميکنم و آتيش عشقشو تو



پستوي قـلبم پنهون ميکنم.



تا خودم تنهـا بسوزم



و فقط دعـا ميکنم ، دعـا مي كنم هر جـا که هست خوشبخت باشه و من هم يه



بار ديگه ببينيش تا بتونم يه شـاخه گل بهش هـديه بدم گلي به نام و رنگ و



عـطر خـودش .

 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 21:22 :: نويسنده : n.darvishi

 

 
 
به خدا زندگی سخت نیست

 

دلت برای کسی تنگه     بهش زنگ بزن

 

میخوای ببینیش      دعوتش کن

 

میخوای درکت کنن     توضیح بده

 

سوال داری               بپرس

 

از چیزی خوشت نمیاد           بگو

 

از چیزی خوشت میاد      به زبون بیار

 

چیزی میخوای       درخواست کن

 

کسی رو دوست داری       بهش بگو

 

 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 21:4 :: نويسنده : n.darvishi

خری آمد به سوی مادر خویش *** بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش

 

برو امشب برایم خواستگاری *** اگر تو بچه ات را دوست داری

 

خر مادر بگفتا ای پسر جان *** تو را من دوست دارم بهتر از جا

 

ز بین این همه خر های خوشگل *** یکی را کن نشان چون نیست مشکل

 

خرک از شادمانی جفتکی زد *** کمی عر عر نمود و پشتکی زد

 

بگفت مادر به قربان نگاهت *** به قربان دو چشمان سیاهت

 

خر همسایه را عاشق شدم من *** به زیباییی نباشد مثل او زن

 

بگفت مادر برو پالان به تن کن *** برو اکنون بزرگان را خبر کن

 

به آداب و رسومان زمانه *** شدند داخل به رسم عاقلانه

 

دو تا پالان خریدند پای عقدش *** به افسار طلا با پول نقدش

 

خریداری نمودند یک طویله *** همانطوری که رسم است در قبیله

 

خر عاقد کتاب خود گشایید *** وصال عقد ایشان را نمایید

 

دوشیزه خر خانم ایا رضایی؟ *** به عقد این خر خوشتیپ در آیی؟

 

یکی از حاضرین گفتا به خنده *** عروس خانم به گل چیدن برفته

 

برای بار سوم بپرسید *** که خر خانم سرش یک باره جنبید

 

خران عرعر کنان شادی نمودند *** به یونجه گام خود شیرین نمودند

 

به امید خوشی و شادمانی *** برای این دو خر در زندگانی

 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 20:59 :: نويسنده : n.darvishi

روزي که رفتم قلم را نيز به دست باد سپردم

در خيالم سفر از من نيلوفري ديگر خواهد ساخت

که ديگر در پي کلمات جنون آميز زندگي اش نخواهد بود

خواستم همه جيز را به دست باد بسپارم

حتي ماهي را که تا صبح برايش از قصه ي غصه هايم مي خواندم ....

آسمان آن شهر آنقدر بزرگ بود که ديگر جايي براي يافتن لباس تنهايي نبود

همه چيز خوب بود براي رهايي از گذشته اي تلخ و ساختن آينده اي شيرين ....

اما آن شهر با هزار رنگش نتوانست بي رنگي مردمان شهرم را

بهانه اي قرار دهد براي دل کندن ....

و حال دوباره برگشته ام

اما نه براي بودن تنها در اين شهر

بلکه در دنيايي که ستاره هايش

روشنايي شبهاي تارم را نويد خواهند داد ....

مي خواهم نيلوفري باشم شاعر و عاشق !!!

نيلوفري که براي رسيدن به زندگي و هدفش تلاش مي کند و هرگز، تسليم نمي شود .

نيلوفري که خودش است نه درختي که با وزش نسيمي آرامشش را از دست مي دهد.

نيلوفر هميشگي اما متفاوت !!

 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : n.darvishi

خوشبخت بشی عزیزکم بدون حتی اسم من

یادت بمونه عشق توست ، تو تار و پود و جسم من



خوشبخت بشی بهار من فدای قلب عاشقت

نیستم دیگه که دردامو یواشکی بگم بهت



خوشبخت بشی خدا کنه باشی و اشکی نریزی

دوست ندارم خیس شه چشات حتی به قدر ناچیزی



خوشبخت بشی مثل قدیم لبات پر از خنده باشه

رفیق تو از این به بعد رفاقتش با درداشه



خوشبخت بشی که آرزوم تا ته دنیا همینه

خوش ندارم دوتا چشام تو رو تو غمها ببینه



خوشبخت بشی که راضی ام از تو و عشق پاک تو

بدون که باز دوست داره مخلص سینه چاک تو



خوشبخت بشی گریه نکن که عین ماهی جون میدم

راضی نشو با اشک تو دل رو به دست غم بدم



خوشبخت بشی ببین منو دارم میخندم زورکی

خودت بگو که بعد از این غصه هامو بگم به کی



خوشبخت بشی عزیز من که کم نذاشتی واسه من

یادم نمیره اون شبو که دستتو دادی به من



خوشبخت بشی غصه نخور تنهایی عادت منه

بغض نکن و قوی بمون نذار دلم جون بکنه



خوشبخت بشی اینا چیه داره میریزه از چشات

دوست دارم گریه نکن دلم چه تنگ میشه برات



خوشبخت بشی فدات بشم که خیس خیس گونه هات

تورو خدا صدام نکن با بغضی که داره صدات

 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : n.darvishi

 

 

ببین امشب یه دنیا رو به عشق تو

صدا کردم

واسه برگشتنت عشقم

یه عمری رو دعا کردم

نمیدونی که دور از تو

چه دنیای بدی دارم

بدون تو ازین دنیا

و ازین شهر

بیزارم...

فقط     دلشوره      میگیرم

نباشی بی تو میمیرم

نباشی بی کس و کارم

نباشی غصه ها دارم

به جون تو

بدون تو

شبا

تا صبح بیدارم..



ببین امشب یه دنیا رو به عشق تو

صدا کردم

واسه برگشتنت عشقم

یه عمری رو دعا کردم

نمیدونی که دور از تو

چه دنیای بدی دارم

بدون تو ازین دنیا

و ازین شهر

بیزارم...

فقط     دلشوره      میگیرم

نباشی بی تو میمیرم

نباشی بی کس و کارم

نباشی غصه ها دارم

به جون تو

بدون تو

شبا

تا صبح بیدارم..


only for my love

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد